تخته سیاه قلب
هرچی عشق کشید
 
 
شنبه 2 دی 1391برچسب:, :: 2:35 ::  نويسنده : هادی

 قلبی که تنها برای تو می تپد، کسی که به من نفس می بخشد  تو هستی

نمیدانم میدانی وقتی آمدی چه حالی شدم ، همان لحظه که تو را دیدم از این رو به آن رو شدم

انگار در زمین آسمون معلق بودم ، وای که چقدر احساس شیرینی داشتم

ا تو را دیدم دیگر هیچکس جز تو را ندیدم ، از آن لحظه دلم زیر و رو شد ، در مستی چشمانت غرق شدم

دلم میخواست فریاد بزنم عاشقم عاشق فرشته نازم

دلم میخواست به سویت بیایم و در آغوشت بگیرم ...آه....

حال که می اندیشم لیلی بیش نیستم ، لیلی که عاشق اون قلب بی ریای تو شده

لیلی که غرق در دل دریای بیکران قلب مهربان تو شده

میدانم درک میکنی احساسات مرا ای تو که هم احساس با منی

جز قلبم که دیوونت شده ، چیز دیگر ندارم که تقدیمت کنم ، این هم فدای تو

اگر زندگی رو  دوباره  با  تو  آغاز کردم ، به خاطر اون قلب مهربون پاکت بود

مرا  تنها  نگذار، ای  تو  که  دیوونه  کردی قلبم را ، مرا تنها  نگذار  ای تو  که اسیر خودت کردی

اینک اگر  دلم شاد  است    به  این خاطر وجود با   ارزش توست

حتی یک لحظه فکر نبودنت به آتش میکشد دنیای مرا ، این آخرین راه است ،

آزاد نکن از زندان قلبت مرا

بگذار اسیرت بمانم ، بگذار من دیوونه همچنان دیوانه ات بمانم
آرامش من تویی ، آرامش من همیشه با تو بودن است ، روز مرگ من روز بی تو بودن است

هستم تا هستی ، هستم تا در کنارم هستی ، هستم تا لحظه ای که در قلب مهربونت باشم ،

محال است بی تو حتی یک لحظه نیز زنده باشم !

این بود احساساتی که در قلب من بود ، تمام این کلمات عاشقانه به عشق این بود که تو در قلبمی و

قلبم با هر تپش به تو میگوید که دوستت دارد

فریاد میزند دوستت دارد ، باز هم میگوید دوستت دارد



شنبه 2 دی 1391برچسب:, :: 2:34 ::  نويسنده : هادی

 وقتی که قلبم، همین قلبی که اینک عاشق است ، در گوشه ای تنها بود و خسته

وقتی که این احساس ، همین احساس آشنا، پر از غم بود و در هم شکسته
نه ستاره ای بود در آسمان تاریکم و نه همدلی بود در دنیای تیره و تارم
وقتی که پرنده ی تنها بر روی شاخه ی خشکیده برایم میخواند شعر غم را
وقتی که چشمهای پر از اشکم عذاب میداد قلب تنهایم را
امیدی نداشتم به زندگی ، تصویر تنهایی را میدیدم با حالی پر از آشفتگی
حالا تو هستی و زندگی زیباست
قلبم مثل گذشته تنها نیست ،از وجود تو نفس گرفته است 
حالا تو هستی و دل من پر از احساس زیبای توست
تو مرا از طوفان زندگیم نجات دادی
حتی یک لحظه فکر نبودنت مرا عذاب میدهد
نمیخواهم روزی بی تو باشم ، تو نباشی و من دوباره تنها باشم
نمیخواهم ، نمیتوانم ، محال است بی تو زنده باشم
این قلب عاشقم ، همین قلبی که اینک به امید تو می تپد، به من نوید روزهای شیرین با تو بودن را میدهد
به امید آن روزها نشسته ام
خودم را در کنار تو بر روی قاب سفید زندگی کشیده ام

تو را که دارم دنیا مال من است
دیگر آرزویی ندارم ، همان یک آرزوی من ، همیشه با تو بودن است
صدای تپشهای قلبم ، هنوز باور ندارم که عاشقم
هنوز باور ندارم که بدون تو هیچم
اگر تو نباشی …
آری عزیزم … میمیرم
تو را که دارم ، عشق را با تمام وجود حس میکنم
لطافت عشق را لمس میکنم ، برای چند لحظه نفس را در سینه حبس میکنم
و یک نفس فریاد میزنم عشق من دوستت دارم
نمیدانم باور کرده ای که تنها تو را دارم
درهای قلبم را بر روی همه بسته ام
هنوز در شور و شوق این عشق به حقیقت پیوسته ام
وقتی که فکر میکنم که با توام
نه معنی تنهایی را میدانم و نه حس میکنم که خسته ام
قلبم با تمام وجود طعم شیرین عشق را با تو چشیده
نمیدانی چقدر وجودت برایم ارزشمندست
تا به حال یار وفاداری را مانند تو ندیده ام
تو را که دارم دنیا مال من است،
دیگر آرزویی ندارم چون همان یک آرزویم که تو بودی به حقیقت پیوسته است



شنبه 2 دی 1391برچسب:, :: 2:33 ::  نويسنده : هادی

 در بنفشه زار چشم تو


من ز بهترین بهشتها گذشته ام


من ز بهترین بهارها رسیده ام


ای غم تو همزبان بهترین دقایق حیات من


لحظه های هستی من از تو پر شده ست.


در تمام روز...


در تمام شب...


در تمام هفته ...


در تمام ماه...


در فضای خانه، کوچه، راه...


در هوا، زمین، درخت، سبزه، آب...


در خطوط در هم کتاب...


در دیار نیلگون خواب!


ای جدایی تو بهترین بهانه ی گریستن!


بی تو من به اوج حسرتی نگفتنی رسیده ام


ای نوازش تو بهترین امید زیستن !


در کنار تو


من ز اوج لذتی نگفتنی گذشته ام...


در بنفشه زار چشم تو...


برگهای زرد و نیلی و بنفش...


عطرهای سبز و آبی و کبود


نغمه های نا شنیده ساز می کنند...


روی مخمل لطیف گونه هات...


غنچه های رنگ رنگ ناز...


برگ های تازه تازه باز می کنند.

 

بهتر از تمام رنگها و رازها


خوب خوب نازنین من!


نام تو مرا همیشه مست می کند.


بهتر تمام شعر های ناب


نام گرچه بهترین سرود زندگی ست


من تو را به خلوت خدایی خیال خود


« بهترین بهترین من » خطاب می کنم.


بهترین بهترین من!

 

دوستت دارم زندگیم

 

 

 

 


شنبه 2 دی 1391برچسب:, :: 2:31 ::  نويسنده : هادی

 عشق تو به من نفسی دوباره ارزانی کرد

مرا از سراب تنهایی نجاتم داد

عشق تو به من روح شاعرانه بخشید

به من دوبال برای پرواز کردن به قلب افق های دوردست داد

اگر وجود با ارزش تو را دارم

اگر اینکه به تنها آرزویم رسیده ام

به خاطر وجود پر مهر محبت توست

من وجود با ارزش تو را مدیون وجود مقدس عشق میدانم

عشق تو قلب کویری مرا به بهاری دل انگیز مبدل کرد

من اگر تو را داشته باشم بی نیازترینم از این دنیای بی محبت

عشق تو مرا از کام مرگ نجات داد

نگذاشت غروب تلخ زندگیم فرا برسد

تا بتوانم دوباره نظارگره آسمان بیکران عشق باشم

برای من جدا از عشق های پوچ پوشالی این زمونه

لحظات عاشقی چه شیرین با شکوهه

از زمانی که عشق تو در قلبم طلوع کرد

دیگر رنگ خاکستری تنهایی را ندیدم

در تمام وادی های عشق تو به خدای خویش توکل کردمو بس

خدا را سپاس میگویم که عشق تو را به من ارزانی داشت

عشق را سپاس میگویم که فرشته ی آسمونی همچون تو بهم ارزانی داد



شنبه 2 دی 1391برچسب:, :: 2:30 ::  نويسنده : هادی

 اگر عشقی در این زمانه باشد آن عشق تویی،


با وجود تو من خوشبخترینم


با بودن تو در این دنیا احساس میکنم که عاشقترینم


به تو افتخار میکنم ای عشقم ، تویی که مظهر پاکترین عشق روی زمینی


تو بهترین  هدیه از طرف خدا برای من


اگر این دنیا با آدمهای بی وفایش با قلبم مدارا نکردند


تو در میان آنها با اون مهربونیات به من زندگی دوباره بخشیدی


ای تو که سرچشمه زندگی مهر محبتی


انقدر با این قلب عاشقم بهت عشق می ورزم که


تا با تمام وجود معنای عشق را در قلب عاشقم حس کنی


اگر یک دل دیوانه در این دنیا باشد


دل من است که دیوانه قلب مهربان توست


                                                     تو مقدس ترین عشق در این دنیایی که تا ابد در قلب منی



شنبه 2 دی 1391برچسب:, :: 2:29 ::  نويسنده : هادی

 زندگی بخش من ، روزی باریدی بر کویر دلم و قلبم شد عاشق تو!

 

چشم به راهت مینشینم ، این شده کار هر روز من که حتی قبل از آمدنت


در زیر باران بی قراری خیس میشوم


هوای چشمهایم ، هوای آمدنت است ، از عشق تو دیوانه شدن ، یک حادثه بی تکرار است


تو همان بارانی، زیرا مثل باران پاک و زلالی ، مثل لحظه آمدنش پر از شور و التهابی


قلبم…. قلبم …. قلبم… تند تند، تند تند ، میتپد به عشق آمدنت


چشمهایم چشمهایم از شوق آمدنت … تنها خیره شده است به آن سو!

 

آن سوی سرزمین ها ، نمیدانم کجاست ، دور نیست ، لحظه آمدنت نزدیک است

 

ذهن من به لحظه در آغوش کشیدنت درگیر است ، تنهایی دیگر به سراغ من نیا که خیلی دیر است،

 

ببین حال مرا ای تنهایی ، نگو به من که بی وفایی ، به خدا تا او را دیدم دلم لرزید!

 

لرزید دلم ، خیس شد تنم، باز کردم چشمهایم را ، دیدم خواب تو را!

 

دیدم همان رویا را در خواب ، گرفتم دستهایت را ، با تمام وجود حس کردم عشقت را!

 

قطره قطره قطره میریخت بر روی زمین …. قطره قطره قطره میریخت بر روی گونه هایم

 

این قطره های باران بود یا اشکهایم

 

خدایا چرا اینقدر گرم است دستهایم

 

خدیا چرا میلرزد پاهایم

 

خدایا چرا نمیشوند حرفهایم….

 

آه ، عاشقیست ، نمیتوانم باور کنم که وجودم نیز دیگر مال خودم نیست ،با وجودی دیگر درگیر است ،

 

قلبم دیگر مال خودم نیست جای دیگری اسیر است

 

این باران است که می بارد بر من ، این من هستم که در زیر قطره هایش در آغوشی گرم ایستاده ام ،

 

دیگر صدایم نمی لرزد برای یک فریاد ! برای اینکه دنیا بشنود ، برای اینکه قلبها بلرزد،

 

برای اینکه بگویم عاشقم ، هم عاشق تو ، هم عاشق بارانی که مرا عاشق تو کرد...



شنبه 2 دی 1391برچسب:, :: 2:23 ::  نويسنده : هادی

چشمای ناز تو قلبم رو به آتیش میکشه

قلب مهربون تو زندگی رو بی تو برام حروم میکنه

چه عادت کرده باشم بهت ، چه دوستت داشته باشم ، قلب عاشقم فریاد میزند

این زندگی عاشقانه را مدیون توام ای ناجی من

با اون قلب مهربونت مرا دیووونه خودت کردی

مرا مست اون چشمای نازت کردی
چشمانی که لحظه ای دیدن دوباره اش برایم آرزوست

تا لحظه های در کنار تو بودن را با چشمان ناز تو سر کنم ،

تا غرق شوم درون چشمهایت تا بشکنم سکوت را به بهانه ی دیدن چشمهایت

تا بگویم درد دلهایم را برایت ، منی که بی خبر نیستم از آن دل مهربونت

صدای دلنشین تو ، زندگی بخش زندگی من است

خیره شده ام به چشمهای زیبای تو، تو هم چه زیبا نگاهم میکنی

لبخندت مرا دیوانه تر میکند، میترسم که تمام این لحظات عاشقانه را در خواب باشم

ای قلب عاشقم باور کن عاشق شدن را

چشمان ناز تو مرا دلتنگ کرده، گرفتن دستهایت بی قرارم کرده

دیگر چگونه بگویم که بودن تو زندگی کردن مرگ من است



شنبه 2 دی 1391برچسب:, :: 2:21 ::  نويسنده : هادی

 روی تخته سنگی نوشته شده بود: "اگه کسی عاشق شود باید چه کار کند؟ " 

من هم زیر آن نوشتم : "باید صبر کند"

روز بعد زیر نوشته ی من نوشته شده بود : " نتونست صبر کنه باید چیکار کنه؟ "

من هم با بی حوصلگی نوشتم : "بمیرد بهتر است "

روز بعد انتظار داشتم زیر نوشته ی من چیزی باشد اما...

کنار تخته سنگ جوانی مرده را یافتم....



پنج شنبه 23 شهريور 1391برچسب:, :: 15:25 ::  نويسنده : هادی

در انتهاي ذهن مُشَوّش خود
کلمات را تحت تعقيب قرار مي دهم !
نه واژه ايي ميآبم که شرح حالي باشد
نه جمله ايي که تسکين اين دلِ پاره پاره ...

غم نويس نيستم
فقط گاه و بي گاه
آب و هواي دل را مکتوب مي کنم ...
همین ! ...
حالا اگر آسمان دل هميشه
سرخ و کبود و غم گرفته است ، چه کنم ...

با اين حال
اين سرخي و کبودي آسمان دل را
از خاکستري جنس آدمي
بارها و بارها دوست تر دارم ...

با اين حال
گاه و بي گاه لال مي شوم
که نکند دلي بلرزد ...
نکند اشکي جاري شود ...
نکند دلي آزرده ...

حال بانگ هايي که هميشه
در درونم
در ذهنم
مرا صدا مي زنند
آيا مي دانند ؟
مي دانند که صاحب اين دل پاره پاره
براي پرواز ، پر پر مي زند ...

و امشب
آغاز بيست و هشتيم ماه زمين گير شدن من !
نمي دانم ...

شايد ، فقط شايد ...



پنج شنبه 23 شهريور 1391برچسب:, :: 15:22 ::  نويسنده : هادی
.خون دلم با اشکم جاری است
.چهره ی تو زندگی مرا عوض کرد
از ستارگان زیبا و ماه می پرسم، پس از اینکه زندگی ام را عوض کرد کجا رفت؟
.نور چشمم؛ قلب من مثل آینه است
.با مهربانی با آن رفتار کن، تا نشکند
|||||||||||||||||||||||||||||||||||
حالم بد نيست غم کم می خورم کم که نه! هر روز کم کم می خورم

آب می خواهم، سرابم می دهند عشق می ورزم عذابم می دهند

خود نمی دانم کجا رفتم به خواب از چه بيدارم نکردی؟ آفتاب!!!!

خنجری بر قلب بيمارم زدند بی گناهی بودم و دارم زدند

دشنه ای نامرد بر پشتم نشست از غم نامردمی پشتم شکست

سنگ را بستند و سگ آزاد شد يک شبه بيداد آمد داد شد

عشق آخر تيشه زد بر ريشه ام تيشه زد بر ريشه ی انديشه ام

عشق اگر اينست مرتد می شوم خوب اگر اينست من بد می شوم

بس کن ای دل نابسامانی بس است کافرم! ديگر مسلمانی بس است

در ميان خلق سر در گم شدم عاقبت آلوده ی مردم شدم

بعد ازاين بابی کسی خو می کنم هر چه در دل داشتم رو می کنم

نيستم از مردم خنجر بدست بت پرستم، بت پرستم، بت پرست

بت پرستم،بت پرستی کار ماست چشم مستی تحفه ی بازار ماست

درد می بارد چو لب تر می کنم طالعم شوم است باور می کنم

من که با دريا تلاطم کرده ام راه دريا را چرا گم کرده ام؟؟؟

قفل غم بر درب سلولم مزن! من خودم خوشباورم گولم مزن!

من نمی گويم که خاموشم مکن من نمی گويم فراموشم مکن

من نمي گويم که با من يار باش من نمی گويم مرا غم خوار باش
من نمی گويم،دگر گفتن بس است گفتن اما هيچ نشنفتن بس است

روزگارت باد شيرين! شاد باش دست کم يک شب تو هم فرهاد باش

آه! در شهر شما ياری نبود قصه هايم را خريداری نبود!!!

وای! رسم شهرتان بيداد بود شهرتان از خون ما آباد بود

از درو ديوارتان خون می چکد خون من،فرهاد،مجنون می چکد

خسته ام از قصه های شوم تان خسته از همدردی مسموم تان

اينهمه خنجر دل کس خون نشد اين همه ليلی،کسی مجنون نشد

آسمان خالی شد از فريادتان بيستون در حسرت فرهادتان

کوه کندن گر نباشد پيشه ام بويی از فرهاد دارد تيشه ام

عشق از من دورو پايم لنگ بود قيمتش بسيار و دستم تنگ بود

گر نرفتم هر دو پايم خسته بود تيشه گر افتاد دستم بسته بود

هيچ کس دست مرا وا کرد؟ نه! فکر دست تنگ مارا کرد؟ نه!

هيچ کس از حال ما پرسيد؟ نه! هيچ کس اندوه مارا ديد؟ نه!

هيچ کس اشکی برای ما نريخت هر که با ما بود از ما می گريخت

چند روزی هست حالم ديدنیست حال من از اين و آن پرسيدنيست

گاه بر روی زمين زل می زنم گاه بر حافظ تفاءل می زنم

حافظ ديوانه فالم را گرفت يک غزل آمد که حالم را گرفت:

"
ما زياران چشم ياری داشتيم خود غلط بود آنچه می پنداشتيم"
 
 
()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()
 
 
 
 

درسكوت مبهم خويش سرگشته ام درسينه ابرهاي غم گرفته آسمان دلم خيال باريدن داردوهجوم موج اشك ،ساحل چشمهايم راشكسته است.انگارانتظاردلم رابراي هميشه به بازي گرفته است.اي انتظار تو رادرسينه حفظ خواهم كرد.شايد كهروزي سينم عشق عطر شقايقهاي محبت راازگلستان چشمانش به سرتاسر سرزمين سرددلم ،به ارمغان آورد وبغضي رادرخودبشكند.اشك رادرديده اي از اشك نشاندم.به خدا سوگند ديگردلم توان به تصوير كشيدن اين همه غم را ندارد.

آيا زباهم سپيده سرخواهدآمدواز پشت ستيغ بلند صبح، خورسيددميدنه،نه اين كه كالبدخورشيداست كه مي دمد درخلوت فرداي خويش رابر زمين مي باشد.افسوس كه خورشيد رفته است.امااز درخشش ديروز خورشيددرآسمان دلهاي عاشق گلهاي عشق شكفته است. كه تا ابد به يادگار خواهدماند بگذارتا كمات رابه بازي نگيرم.بگذارتا بگويم به خداي خويش كه دلم بهانه اورادارداي مهتاب دل درآشيان ماروزي كه آمدي گل وژاه هاي عشق برشاخه هاي لبهاي ما شكفت وقتي كه آمدي صدها ستاره عشق چون غنچه هاي ياس برآسمان تيره شبهاي ما شكفت.اكنون كه رفته اي صدهزاردل را باخويش برده اي

امشب دلم انتظاررابه بازي گرفته است.اما اگربه پاين خواهد رسيداين انتظار است

=۰=۰=۰=۰=۰=۰=۰=۰=۰=۰=۰=۰=۰=۰=۰=۰=۰=۰=۰=۰=۰=۰=۰=۰=۰=۰=۰=۰=۰=۰=۰=

به من فرست بده تا دسته گلي تقديم تو كنم وبگذار تا در قلب تو زندگي كنم

من هنوز وسعت مهرباني تراكشف نكرده ام. هنوز از كوچه هاي دلشوره نگذشته ام

هنوز از صداي تو مست نشده ام.بگذار پيراهني از ابربپوشم وباران شم.بگذار در

جزيره اي متروك نامت را بر روي صخره اي گمنام هك كنم. بگذار با آبهاي

سرگردان دركنارت جان دهم .بگذاريكبار ديگرشعرهايم رادر آيينه نگاه كنم.بگذاردر

مقابلت بايستم ودر ستايش خورشيدي كه در قلبت نشسته است شعر بخوانم .

به من فرصت بده،فقط تا تكان خوردن پرده هاي اطاق وتاروشن فانوسي كه روي

ايوان اندوه است.

به من فرصت بده،فقط يك ساعت،نه فقط يك لحظه،بگذارخوب نگاهت كنم.زمين رااز

چرخش نگه داربه پرنده ها بگو آواز بخوانندوبه پروانه ها بگو شمع را فراموش

كنند....

به من فرصت بده فقط به اندازه بازشدن پنجره عشق،فقط بقدر روييدن نام تو برسم،

فكرمي كنم مي توانم براي گلهاي ميخك شبو شعربخوانم وصدها نامه ديگر براي چشمهاي

تو بنويسم

بگذار ترا صدا كنم وبه تو بگويم كه با همه وجودم دوستت دارم....

=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=

 

 

 

 

 

 

قلبم راباشب بوهاي پرپرشده وياسهاي باران خورده آذين ميكنم وبه سوي تومي شتابم ودرزير

 

 

 

باران الهي آرام نجواميكنم:اي عشق من:درانبوه زيباترين غزلهاوعاشقهانه ترين گفته هادرفرهنگ دوست داشتن،دروصف توچه بگويم وجمال وكمال عشق تورا چگونه برايم عزیزم فقط اینورو می توانم بگویم که در قلب من جای داری

 

 

 

=/=/=/=/=/=/=/=/=/=/=/=/=/=/=/=/=/=/=/=/=/

 

 

چه قدر سخته تو چشماي کسي که تمام عشقت رو ازت گرفته و به جاش يه زخم هميشگي رو به قلبت هديه داده زل بزني و به جاي اينکه لبريز کينه و نفرت بشي حس کني که هنوز دوستش داري چه قدر سخته دلت بخواد سرت رو باز به ديوار تکيه بدي که يه بار زير آوار غرورش همه وجودت له شده چه قدر سخته تو خيالت ساعتها باهاش حرف بزني اما وقتي ديديش هيچ چيز جز سلام نتوني بگي چه قدر سخته وقتي پشتت بهشه دونه هاي اشک گونه هاتو خيس کنه اما مجبور باشي بخندي تا نفهمه هنوز دوستش داري

 

=.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.=

كاش مي دانستي كه درون قلبم خانه اي را بي تو وجود دارد كه آن راهميشه بوسيله شفق مي شويم

وبه آن مي گويم كه تو مونس شفاي دلم در سكوت نيمه شب هستي

اي كاش مي دانستي باغ غمگين دلم بي تو تنها شده است ولي گل غم به دلم باز شده است.كاش

مي دانستي كه درون قلبم با طپشهاي عشق هم صداهستي. تو كاش مي دانستي كه وجودتو وگرمي

صدايت به من خسته زندگي مي بخشد

()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()

 

 
 
كوچه اي و من دوباره از تو خواهش مي كنم تو مي روي و رد پايت را نوازش مي كنم گفتم شبي تكليف چشمم را مشخص كن و تو گفتي صبوري كن كه دارم آزمايش مي كنم

 

=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=

يه روز عشق از دوستي پرسيد : تفاوت من و تو در چيست ؟ دوستي گفت من ديگران را به سلامي آشنا ميکنم تو به نگاهي ... من آنان را با دروغ جدا ميکنم تو با مرگ

=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-

به کودکي گفتند : عشق چيست؟ گفت : بازي. به نوجواني گفتند : عشق چيست؟ گفت : رفيق بازي. به جواني گفتند : عشق چيست؟ گفت : پول و ثروت. به پيرمردي گفتند : عشق چيست؟ گفت :عمر. به عاشقي گفتند : عشق چيست؟ چيزي نگفت.آهي کشيد و سخت گريست

=-=-=-=-=-=-=-=-

هر لحظه را به گونه اي زندگي کن که گويي واپسين لحظه است وکسي چه ميداند... شايد آخرين لحظه باشد

=-=-=-=-=-=-

ميدوني وقتي گريه ميكني چرا چشاتو ميبندي ؟ وقتي ميخواي از ته دل بخندي وقتي ميخواي كسي رو كه دوسش داري ببوسي يا وقتي ميخواي تو رويا بري چرا چشاتو ميبندي ؟ چون قشنگ ترين چيزا تو اين دنيا ديدني نيستن

=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=

اگه يه روز کسي بهت گفت دوست دارم سعي نکن بهش بگي دوستش داري اگه گفت عاشقتم سعي نکن عاشقش بشي اگه گفت همه ي زندگيش تويي سعي نکن همه ي زندگيش باشي ِ چون يه روز مياد و بهت ميگه ازت مُتنفرم اونوقت تو نمي توني سعي کني ازش متنفر بشي

=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-

گاه مي انديشم،خبر مرگ مرا با تو چه كس ميگويد؟ آنزمان كه خبر مرگ مرا از كسي ميشنوي،كاشكي ميديدم! شانه بالازدنت را بي قيد و تكان دادن دستت كه مهم نيست زياد، و تكان دادن سر را كه عجب!عاقبت مرد؟ افسوس!كاشكي ميديدم

=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-

هر لحظه را به گونه اي زندگي کن که گويي واپسين لحظه است وکسي چه ميداند... شايد آخرين لحظه باشد

=-=-=-=-=-=-=۰==-=-=-=-=-=

يه روز عشق از دوستي پرسيد : تفاوت من و تو در چيست ؟ دوستي گفت من ديگران را به سلامي آشنا ميکنم تو به نگاهي ... من آنان را با دروغ جدا ميکنم تو با مرگ

=۰=۰=۰=۰=۰=۰=۰=۰=۰=۰=۰=۰

كوچه اي و من دوباره از تو خواهش مي كنم تو مي روي و رد پايت را نوازش مي كنم گفتم شبي تكليف چشمم را مشخص كن و تو گفتي صبوري كن كه دارم آزمايش مي كنم

=۰=۰=۰=۰=۰=۰=۰=۰=۰=۰=۰=۰=۰=۰

در يک کلام عشق زيباترين ويران کننده هستي است

=۰=۰=۰=۰=۰=۰=۰=۰=۰=۰



درباره وبلاگ


پسری هستم از جنس تنهایی!دوستانم تنهایم گذاشته اند!و من به انتظار پروانه ای !برای شکستن این سکوت!و این پروانه کی می آید؟کجایی......! مطالب این وبلاگ حاصل فکر و تلاش پسری تنهاست! (هرگونه کپی برداری از مطالب این وبلاگ پیگرد قانونی دارد)
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان هیس...به تخته نگاه کنید و آدرس mani751.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 15
بازدید دیروز : 26
بازدید هفته : 41
بازدید ماه : 171
بازدید کل : 61457
تعداد مطالب : 128
تعداد نظرات : 17
تعداد آنلاین : 1

Alternative content