تخته سیاه قلب هرچی عشق کشید |
|||||||||||||||||
یک شنبه 5 شهريور 1391برچسب:, :: 21:48 :: نويسنده : هادی
من سرم توی کار خودم بود
بعد یه روز یه نفرو دیدم
اون این شکلی بود ما اوقات خوبی با هم داشتیم من یه کادو مثل این بهش دادم وقتی اون کادومو قبول کرد من اینجوری شدم ما تقریبا همه شبها با هم گفت و گو میکردیم وقتی همکارام من و اونو توی اداره دیدن اینجوری نگاه میکردن و منم اینجوری بهشون جواب میدادم اما روز ولنتاین اون یه گل رز مثل این داد به یه نفر دیگه و من اینجوری بودم بعدش اینجوری شدم احساس من اینجوری بود بعد اینجوری شدم بله....آخرش به این حال و روز افتادم پدر عاشقی بسوزه نظرات شما عزیزان:
از “ ماندن ” که چیزی نمیدانید !
لااقل درست ” رفتن ” را یاد بگیرید...! سلاام مانی جااان...این پستت واقعا واسم جالب و البته هم شیرین هم غم انگیز بووود...وب جالب و قشنگی داری.موفق بااااشیپاسخ:سلام.مهدیس ممنونم که ازوبم دیدن کردی
آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان
|
|||||||||||||||||
|